November 26, 2004

عسل بانو :

بازم بارون !؟

شنيده بودم اينجا همش بارون می ياد اما نه ديگه اينجوری؟

تو وبلاگ يکی از دوستان خواندم که چقدر دلش بارون می خواست

من که حاضرم مفت و مجانی نصف بارونهای اینجا رو بهش تقدیم کنم

هميشه هوا ابری و دلگيره واز همه بدتر مانع ولگردی من می شه

اينم از خواص ونکوور...!

November 21, 2004

عسل بانو :

شرابی نيست, شمعی نيست , جمعی نيست

ازين باغ و ازين بستان

پريشان خاطری مانده ست و يار مهربان رفته ست

تهمتن رفته از شهنامه و اينجا

به چشم بسته هر سهراب بيند خواب مرهم را

بيا حافظ .تو ای باقی

به رحمت شو مرا ساقی

که تنها مانده ای از بی شمار عاشقانم من

به دلداری فرودآ از فراز امشب

به غربتگاه من با من بساز امشب



November 16, 2004

...

گفتم که بعد از اين
در جان نهان کنم همه شور و شتاب ها
آرام همچو بحر
توفان درون سينه جوشان فروکشم
پنهان کنم ز غير همه التهاب ها
بگذارم اين غمان
اما
با موج درد دوست
دريا دلی کجا و دل تنگ من کجا!؟
چون اشک پرده در
می شويم ز ديده بی خواب خواب ها
از اين منم بجای و همان پيچ و تاب ها

November 10, 2004

کاوه

بعد از مدتهای طولانی وقتی از پنجره باز اتاقم صدای بچه هايی را شنيدم که يک صدا با هم , عمو زنجير باف را ميخواندند. آنقدر اين آواز برايم دلنشين بود که بی اختيار برای مدتی درکنار پنجره به گوش ايستادم .به آن نابه هنگامی از زمان مي انديشيدم که مرا از آن همه لحظه هاي خوب و شيرين و روز دیرین کودکی در ربوده است . دردا که چرخ زمان را سودای بازگشتی نيست امروز ده سالی از آن خاطره کنار پنجره ميگذرد و من در آستانه سی و چند سالگی در شهری غريب و زيبا با همسری مهربان زندگی ميکنم . اما هنوز هم در رثای معصوميتی به سر ميبرم که چيز چندانی از آن باقی نمانده . . ..فکر میکنم من هم با اين جمله موافقم که دنيا رو بچه ها و دیوانه ها بين خودشون تقسيم کردند

November 02, 2004

...

اينو حتما تو وبلاگ علی ديدينش. با اجازه ايشون اينجا می نويسمش
منو ياد دوست خيلی عزیزی می اندازه که همیشه می خوندش
---------------

حرفهای ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی : وقت رفتن است
باز همان حکايت هميشگی
پيش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظيمت تو ناگزير می شود
آی ...ای دريغ و حسرت هميشگی
ناگهان چقدر زود دير می شود

November 01, 2004

...

سلام
امروز تصميم گرفتم يکم حرف بزنم و قصه ساختن این وب لاگ رو براتون تعریف کنم
راستش چند وقت پیش که علی (یکی از دوستان) لطف کرد و وبلاگش رو به من معرفی کرد
کاوه خان که از خيلی وقت پيش گير داده بود که بيا يه وب لاگ درست کنیم و با دوستها ی اونطرف آب ارتباطی برقرار کنيم, خیلی خوشش اومد و افتاد به این صرافت که ما هم یکی درست کنيم
خلاصه سرتونو درد نيارم من که شک داشتم (و دارم !) که این وب لاگ فعال بمونه بلااجبار قول همکاری دادم
ملاحظه که می فرمایید ایشون تا این لحظه وقت نکردند که بجز (نخستین کلام) مطلبی بنویسند
خلاصه که لطف علی جان کار دست ما داد و ما اینجوری صاحب وبلاگ شدیم
خب از شوخی که بگذریم - ‌هر چند که همش راست بود
همین جا از همه دوستان خوبمون دعوت می کنم اگر تمایل داشتند
هر مطلب یا شعر یا حتی خبر جالب کوتاهی که دوست دارند بقیه هم بخوانند برای ما بفرستند
برای انجام این کار هم کافیه در قسمت
comments
گوشه پایین سمت راست مطالب)
وارد شده و روی
(post a comment)
کلیک کنید و بنویسید
میدونم خیلی حرف زدم
دیگه خستتون نمی کنم
با آرزوی موفقیت برای همه
و به امید دیدار