April 29, 2006

...



چند وقتیه آخر ماه که میشه میرم سراغ خودم ،خود ِ خودم
یه عسل می شینه جلو روم و هی ازم سؤال می کنه؛ از همه چی:
از خصوصیات اخلاقی و روابط اجتماعی، از لحاظ روحی و عاطفی واز نظر کارایی و خلاصه خیلی چیزا که خودم از خودم انتظار دارم.
مثلاً راجع به کارهایی که خودم به خودم دیکته کرده بودم که باید طی این ماه انجام بدم ، یا که نباید انجام بدم ...!؟
یا راجع به خصوصیاتی که باید روشون کار کنم ...
یه اعترافیه پیش خودم و تو دل خودم

نمی دونم ؛ یا بقول کاوه من زیاد سخت می گیرم !؟ یا که نه ؛ باید بیشتر از اینها رو خودم کار کنم !؟ ؛ هر چی که هست نمرۀ خوبی به خودم نمی دم ... و بازم وعده وعید می دم واسه ماه بعد ... ؟

April 27, 2006

ترانۀ آرزوهایم


نمی دانم امشب چه خوابی می توانستم ببینم !
چون برخاستم همۀ آرزوهایم عطش داشتند . گوئی آنگاه که خفته بودم آنها صحرائی سوزان را در می نوشتند.
میان آرزو و دل مشغولی آشفتگی ما وزنه ای ست .
ای آرزو ! آیا فرسوده نخواهی شد؟

ای آرزو ترا دنبال خویش به کوه و دشت کشیده ام؛ ترا در کشتزارها تنها گذارده ام ؛ ترا در شهرهای بزرگ ارضاء کرده ام ؛ ارضاء کرده ام بی آنکه سیرابت کنم ؛ ترا در مهتاب شبها شسته ام ؛ ترا در امواج افکنده ام ؛ ترا همه جا گردانده ام ...
ای آرزو! ای آرزو! با تو چه باید کرد؟

آخر تو چه می خواهی ؟ آیا ترا خستگی فرا نمی گیرد؟
...
......................................................................................آندره ژید

April 24, 2006

...

شاید برای شما هم پیش اومده باشه که
کتابی بخونین یا فیلمی ببینین و عاشق کارکتر اصلی اون بشین!؟

برای من که زیاد پیش اومده ؛ اوجش هم دوران دبیرستان بود
که من و نازی یواشکی کتابای مامانم رو می دزدییدم و لای یه کتاب بزرگتر و قطور ِ درسی می گذاشیم و تظاهر می کردیم که داریم درس می خونیم ...

فیلمی که دیروز دیدم من رو برد به اون روزا.
اون روزا که با داستان ِکتابها زندگی می کردم ؛ خوشحال می شدم ، گریه می کردم و حتی عاشق می شدم ...؟

اون روزا خوندن کتابهای مامان به من حس بزرگ شدن می داد ، و تجربۀ شورو هیجاناتی که تو زندگی روزمره کم داشتم، بیشتر هم می رفتم سراغ کتابهایی که کار نویسنده های خارجی بود و به شکل رُمان بود ؛ مثل کارهای رومن رولان ،امیل زولا، تولستوی ، ماکسیم گورگی ، همینگوی ، سامرست موام ، دافنه دوموریه و چند نویسندۀ دیگه که الان حضور ذهن ندارم ...
همونطور که گفتم ،اکثر کتابها رو یواشکی می خوندیم ، چون علاوه بر عذر درس خوندن، از نظر مامان خوندن خیلی از اون کتابها زود بود ؛ مثل صد سال تنهایی، ژرمینال، بوف کور و یه چند تای دیگه ...
هِی می گفت : زوده ، نمی فهمین، الان باید درستونو بخونین ، تابستون!!
( اما کی می تونست صبر کنه تا
تابستون؟!)؟
بین اون کتابها ،بودند چند تایی هم که خودش اجازه می داد ؛ مثل همین کتاب "غرور و تعصّب"ِ جین اوستین که من با همون عواطف و احساسات دست نخوردۀ اون زمان عاشق شدن رو باهاش تجربه کردم.
دیروز با دیدن فیلم سینماییش (ورژن 2005) و چهره جدید کارکتر مورد علاقه ام ، تمام خاطرات اون روزا و احساسات ِ پر شوراون زمان دوباره برام مرور شد
یادم نمی یاد چند دفعه کتاب رو خونده بودم ،اما بعضی از دیالوگها رو دیگه حفظ شده بودم ؛مثل فیلمش که از دیروز بعضی از صحنه ها رو بیشتر از ده دفعه دیدم ...
اعتراف می کنم هنوزهم بعد ازگذشت اینهمه سال همون احساس رو به "دارسی " دارم ؛
اما خوب ، دیگه
منتظر اومدنش نیستم ...؟

April 22, 2006

...


ساعت بزودی چهار بامداد را خواهد نواخت و من هنوز به یاد نمی آورم ... ؟
نیمکتی کهربایی ، فنجانی قهوه
دختری حروف چین
خطی نا خوانا
ذهنی آشفته
و انتظاری مضطرب
...
اما چرا
چرا به یاد نمی آورم ؟!؟

April 17, 2006

...



ا- خانۀ دوست کجاست؟
ا- ...
ا (مکث)
- ممم ...؟ا
ا- ...
ا- ...
(سکوت)
ا- ...
(بازم مکث !!!)؟

April 13, 2006

...


چند وقتیه یه کتاب برنامه نویسی گرفتم از کتابخونه ، هی تمدیدش هم می کنم ، اما اونقدر نا پیوسته می خونم که معمولاً یادم می ره وهر بار بر می گردم از عقب تر شروع می کنم ؛ بگذریم وقتش هم دارم ، اما هی تنبلی می کنم
آدم وقتی <وقت> زیاد داره قدرشو خوب نمی دونه ، کلاً قدرهر چیزی رو که زیاد داره نمی دونه ؛ نه؟
خوب من الان چیا زیاد دارم؟؟ م م م ... راستش بهش فکر نکرده بودم !! اما میدونم چیا کم دارم
انازی رو کم دارم با صبوری هاش تنها ،
مثل اون شبها که می یومد تو اتاقم و چراغ رو خاموش می کردیم که مثلا ً خوابیم ، اونوقت تا دیر وقت بیدار می موندیم و حرف می زدیم ...
هی حرف می زدیم ...؟
من نازی رو کم دارم ...؟

پ.ن. دیشب قبل از خواب یکم دودل شدم این پست رو نوشتم ، گفتم نکنه کسی بیاد اینجا رو بخونه و دلش بگیره مخصوصاً خودِ نازی!؟؟! واسه همین تصمیم گرفتم صبح که پا شدم ،اول وقت بیام و پاکش کنم؛اما کامنت وحید رو که دیدم ...؟

April 10, 2006

1382/01/22

میدونی دلم چی میخواد ؟
دلم هانیه می خواد که با هم بریم میرداماد , برج آرین , پیتزا بخوریم
بعد بریم یه دور همه مغازه های میدون محسنی رو بچرخیم و خرید کنیم
بعد بریم خونشون هی حرف بزنیم و مثلا آماده شیم
بعد مهدی خودشو بزنه به ناراحتی و غصه و پرشین رو هی الکی تو خیابونها بچرخونه
بعد سرو کله بچه ها پیدا بشه و هر کسی یه چی تو دستش , تو تاریکی یه گوشه ساکت بشینه
بعد مهدی هی کش بده تا بالاخره پرشین دعوتش کنه خونشون
بعد صدای زنگ بلند شه
...
پرشین و مهدی وارد می شن . خونه ساکت و تاریکه !!!؟
پرشین مکث می کنه و هانی و صدا می کنه
!!؟
یهوهمه با هم می ریزیم سر پرشین و یه صدا می گیم:؟
پرشین تولدت مبارک

April 05, 2006

...


داشتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم . هوس کردم برم بیرون پیاده روی

فکر کردم کاش می شد تو یه فضای سه بعدی قدم زد ؟
اونوقت حتما مؤلفه سوم بردار حرکتم رو+ بینهایت انتخاب می کردم ...؟

April 02, 2006

من و فیل ِ من ویاد قدیما و هندوستانش

بعضی از آهنگها هیچ وقت قدیمی نمی شن ,هیچ وقت خسته کننده نمی شن ,هیچ وقت تکراری نمی شن

Just walk away
say goodbye
Don't turn around now you may see me cry
I mustn't fall apart
Or show my broken heart
Or the love I feel for you

So walk away
And close the door
And let my life be as it was before
And I'll never never know
Just how I let you go
But there's nothing left to say
Just walk away...

ه12 نیمه شب که می گذره می شم سیندرلا , انگار وارد یه عالم دیگه می شم , نمی دونم ! شاید این خاصیت نیمه شبه
واسه همین یا اصلا اینجا نمی نویسم , یا معمولا چیزایی که تو این زمان می نویسم , صبح پشیمون می شم
اما گاهی نمی شه , می خوام تو بخونی ,اون بخونه , ...
وقتی هانیه برام کامنت می گذاره , باز بر می گردم
اونم بعد از ساعت 12
همینجا
می نویسم :؟
there's nothing left to say