December 30, 2006

زندگی


این چند وقت نرسیدم به "خودم " یه سر بزنم ؛ چه برسه به اینجا !!؟

همین الان تو اخبار شنیدم "صدام حسين اعدام شد " و این بهانه ای شد که دو کلام بنویسم

داشتم یه فیلم راجع به جنایات زمان جنگ بوسنی و هرزگوین میدیدم ؛
خیلی تلخ بود، درست مثل خود ِ واقعیت !
ومن رو یاد فیلم دیگه ای انداخت که چند سال پیش درایران ، سینما فرهنگ ؛ سانس آخر شب،همراه چند تا از دوستام دیده بودیم به اسم "گلهای هریسون " . فیلمی قوی که به شکلی باور نکردنی و بسیار تلخی ، چهرۀ وحشی جنگ و آدمها رو به تصویر کشیده بود.
تصویر گورهای دسته جمعی ، زنها و کودکان کشته شده ؛ ویرانی های به جا مانده ؛ تجاوز ؛ قتل ؛ غارت ...
اگر صراحت تکان دهندۀ تصاویر و نگاه پرسش گر دوربین ها نبود ؛ تو باور نمی کردی که همۀ این جنایتها دربیست سال اخیر دردنیا اتفاق افتاده و همچنان ادامه داره
یادمه فیلم که تموم شد تا چند دقیقه هیچ کس نمی تونست از جاش تکون بخوره و حرف بزنه ، من خودم تا یک هفته تصاویرش جلو چشمام رژه می رفت واعصابم خرد شده بود،
اما با این وجود ؛ معتقدم ساختن این دسته فیلمها که واقعیات رو، حالا از هر دسته ؛ به تصویر می کشند ؛ کار لازم و در عین حال بزرگیه .
بین کارگردان های سینمای کشور خودمون هم کارهای "ابراهیم حاتمی کیا ،"رخشان بنی اعتماد "، " بهرام بیضایی"... که هر کدوم از نگاه و دید خودشون بخشی از واقعیات زندگی رومثل جنگ ، فقر ،فساد ،... به تصویر می کشند واقعا ً قابل تحسینه
یکی دو ماه گذشته فیلم هایی ازرخشان بنی اعتماد روتونستم ببینم ؛ مثل : بانوی اردیبهشت ؛ روزگار ما ؛ گیلانه ...
فیلم "گیلانه " با بازی بسیارقوی و قشنگ فاطمه معتمد آریا به عنوان مادریه جانباز؛کار متفاوتیه که مانند بقیه کارها حقیقتا ً ارزش دیدن داره ، چیزی راجع به فیلمها نمی گم که اگر ندیدین ،خودتون ببینین.؟
...
همین دیگه
حرفهام از خبر اعدام صدام به کجا کشید !!!؟
دلم می خواست
اینا رواینجا بگم ؛
وگرنه
نویسنده نیستم که بلد باشم چطور بنویسم،مخصوصا ً که اینجا بدون چرکنویس و پاک نویس کردن یهو شروع می کنم
دلم می خواست بگم : به نظر من ، ارزش زندگی آدمها به اون لحظاتیه که به جزخودش به کس دیگه ای هم فکر می کنند ، حالا حتی اگر به اندازۀ ساختن یه فیلم باشه و یا حتی فقط تماشای اون...؟

پ . ن . برای امثال صدام طناب دار کافی نیست

December 12, 2006

Jacques Brel - Ne Me Quitte Pas






و من مرواریدهای باران را به تو خواهم بخشید

December 11, 2006


انکار نمی کنم که حرفی تازه برایت ندارم
حالم خوب است
و از شنیدن هر ترانۀ مغموم ؛گریزان
خو کرده به سراشیبی ِهفت و هشت ِزندگی
کنار پنجرۀ اتاقکم نشسته ام و صفحات جدید زندگی ام را پر می کنم
پرمی کنم از لبخند ،
از باغچۀ باران ،
از چکامۀ دریا ،
از کرانۀ حسی غریب ،
اززندگی و هر آنچه جاریست ،
و ازتو ...ئ

پ،ن ؛ مرسی از پویای مهربون که بهم یاد داد چطور اون بالا رو عوض کنم

December 05, 2006

دیشب یه پست گذاشتم ،
یه نیم ساعتی هم بود ؛ نمیدونم کی خوند ؛ کی نخوند
اما نمیدونم چرا یهو احساس کردم " ایت واز توو ماچ !!!
پاکش کردم ...
نخوندیش که؟!؟

December 03, 2006

...

م می گه : حالا فهمیدم تو چه فرقی با س داری !؟!؟
*: چه فرقی؟
- : س ماشین دستش بود ، تازه راش هم خیلی از تو نزدیک تر بود و اونقدر هم علاقه مند به موضوع و سیمین غانم، آخرم نرفت!!
اونوقت تو، بدون ماشین ،تو اون برف و سرما که اتوبوس نتونست تا بالا بره ، پای پیاده تو 30 سانت برف و اون تاریکی خودت
رو رسوندی به شب شعر!؟
* : خوب از این موضوع چه نتیجه گرفتی؟؟!؟
- : فهمیدم خیلی دیوونه ای؟!؟!؟
* : اگر این دیوونگیه ، باید عرض کنم چند تا دختر دیگه هم اون بالا بودند
تازشم تصمیم گرفتیم با هم راه بریم که مثلا ً خرس ها ازمون بترسند و جلو نیان
- : دیوونه !!
* : خیلی هم چسبید.
- : دیگه ادامه نده ... !؟