June 30, 2007

I can't seem ...


Crawling in my skin

These wounds, they will not heal
Fear is how I fall
Confusing what is real ...

There's something inside me that pulls beneath the surface
Consuming, confusing
This lack of self control I fear is never ending
Controlling

I can't seem
To find myself again
My walls are closing in
(Without a sense of confidence I’m convinced that there’s just too much pressure to take)
I've felt this way before
So insecure
...

June 24, 2007

مشق شب: Dear Mr. President

این رو تو وبلاگ هاشین پیدا کردم؛
از "پینک"
سیاسی ؛ اجتماعیه ، خواستین نگاش کنین
و حتما ً به جملاتش گوش کنین
...


این رو هم قبلا ً اینجا
گذاشته بودم از "جیمز بلانت"
دوباره واسه اونا که ندیدن

June 22, 2007

12+1


آخرهفته شده و من علی رقم اینکه کل هفته رو با شوق رسیدن به این لحظه سپری می کنم ؛
بی حوصله اینجا جلوی صفحه وبلاگم نشستم و دقایق رو با احساسی سرد می کُشم
تلفن کردم به هانیه ،بلکه این دفعه شانس بیارم و بتونیم با هم حرف بزنیم ، اونم نبود ...
روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که چرا شاد نیستم ؟!؛
ًچرا تو این لحظه چنین احساس رخوتی باید وجودم رو گرفته باشه؟!،
احساسی که گاهاً با دلیل و گاهاً کاملا ً بی هیچ دلیل و منطقی سراغم میاد ؟!؟
داشتم به عواملی که اصولا ً من رو شاد می کنه فکر می کردم ...
می خواستم بدونم چی باعث می شه اینطوری شم ؟!
یعنی به همون زبان شیرین مادری : چه مرگمه که مثل بچه ها هی می خوام نق بزنم و بهونه بگیرم؟!؟؟...؟
حقیقتش تو این لحظه هیچ آرزوی بزرگی ندارم که بر آورده شدنش بتونه حالم رو دگرکون کنه !؟ جدی می گم
یادمه چند ماه گذشته یکی از یزرگنرین آرزوهام این بود که به مامانم ویزا بدن و ببینمش
یا اینکه کار تمام وقت "خوبی" گیر بیارم ،
یا حتی نمره های درسهام ؛اینکه بر خلاف ایران شاگرد مطرحی سر کلاس هام باشم
و و و ...
و تقریبا ً به خواسته هام و آرزوهای کوچیک و بزرگم رسیدم
اما
...
اما حالا می بینم ، اصولا ً آدم به آرزوهاش که رسید ؛ دوباره آرزوی چیز دیگه ای رو می کنه !!،
یا شایدم آرزوها فقط وقتی بزرگند که هنوز بر آورده نشدند؟!؟
یا حتی شاید زندگی تو همین خواستنها و دویدن ها و آرزوها تعبیرمی شه ؟!؟
اما من ؛
من تو این لحظه هیچ ... بهانه ای ندارم
و هیچی دلم نمی خواد
راستی ؛چرا من دلم هیچی ؛ مطلق هیچی نمی خواد؟!؟
...
داشتم فکر می کردم !
م ،م ، کجا بودم؟!؟...؟

June 12, 2007

today is my 30th birthday

ّّّّFirst of all i should explain i have to write in English because I'm in the office.
and i 'm so excited about what my coworkers have done to my room!!
There are lots of balloons all around me and couple of papers which mentioned my 30th birthday and some other cute colorful stuffs...
Yesterday i decided to stay longer in the office to work on a new software which i have to work on later, so when i wanted to leave the office around 6 pm, I saw Corey( our office manager) came back to work the time that there was nobody else!! and now i know why...
and also we are all invited to a lunch in "eals" resturant near the company plus birthday cake and having fun together...

I'm soooo happy and I just want to share it with you guys

June 10, 2007


نشسته رو لبه تختش و توی تاریکی از اونجا منظرۀ شهر رو از پنجرۀ اتاقش نگاه می کنه
عبور آدمها ؛
چراغهای قرمز ماشین هایی که دارن می رن و چراغهای زرد اونایی که دارن میان
پیاده رو های خیس
و جریان زندگی
...
خیلی وقتها منظره شهر رو از اونجا تماشا کرده
؛ هر بار با احساسی کاملاً متفاوت
و نگاهی متفاوت

...
زندگی خیلی بازی داره
و به وقتهایی خیلی غیر قابل پیش بینی می شه

گاهی آدم چقدر دوره از اون چیزی که در شرف اتفاق افتادنه

June 05, 2007


این چند وقت حسابی دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود
مامانم که اومده و کارمم که تمام وقت شده , واقعا ً دیگه هیچ تایمی واسه خودم ندارم
قبلاً ها روزی 2 بار ایمیلم رو چک می کردم ؛ حالا هر چند روز یک بار هول هولکی , اونم تو چند دقیقه

امروز ماهیمون مرد؛ اونم بعد از 1 سال و پنج ماه
صبح که از خواب بلند شدم و رفتم توسالن ؛ دیدم از تنگش پریده و افتاده بیرون ؛ معلوم بود مدتی از آب بیرون بوده ؛چون کاملاً خشک شده بود ...
کاوه رو که نیمه سکته زده از خواب بیدار کردم ,وقتی اومد از رو میز بلندش کنه ؛دیدیم آبشش اش یه کم تکون خورد و ما هم ذوق زده دوباره انداختیمش تو آب
بعد از چند لحظه شروع کرد به سختی نفس کیشدن و چون کاملا ً خشک شده بود همون جور سر و ته رو آب موند و نمی تونست دمش و باله هاشو تکون بده
بعد از نیم ساعتی راحتتر نفس می کشید و تکون می خورد اما همون جور سر و ته
اما مامانم گفت حدود سات 2 بعد ار ظهر دیگه مرد ...
خیلی قصه خوردم
واسه عید پارسال خریده بودیمش و واسه اینکه تنها نباشه چند ماه بعد یکی دیگه خریدیم
حسابی دمق نشسته بودم و هی می گفتم آخه چرا مرد؟! ؟
مامانم واسه اینکه مثلا ً من و دلداری بده گفت: اینهمه آدم که میمیرن خوب چرا میمیرن؟!؟ ما دلیل خیلی چیزا رو نمیدونیم
واسه چه می گن " مرگ حقه " ....
امروز کلی به مرگ فکر کردم
اما خداییش جای خالی اش رو توی تنگ نمی تونم تحمل کنم؛ به کاوه گفتم؛ برام فردا چند تا ماهی بخره
...