November 29, 2009


می خواستم بگم
چند وقتیه از شعر گریزونم
از هر چیزی که احساسی باشه گریزونم
از هر چیزی که با دل سر و کار داشته باشه ، گریزونم
دیگه هم برام مهم نیست چرا و از این حرفها
دیگه هم نمی خوام چیزی رو فیکس کنم
همین
همین رو می خواستم بگم

November 27, 2009

از نو

دیدی یه چیزایی رو هیچ وقت نمی ری سراغشون ،اما بازم حیفت میاد بریزیشون دور!؟!؟

یه مدتیه گیر دادم به هر اونچه که دلم نمی اد یا حیفم میاد بریزمش دور ویاهز چی که به گذشته مربوط می شه... می خوام همه رو بریزم دور ، از نو دوبار ه شروع کنم ؛ از نو دوباره خاطره بسازم ؛ زندگی کنم ...؟

November 02, 2009

من به تنهایی


می گه: باید دیپ اون پایین توی دلت، وجودت ؛ خودت خودت رو دوست داشته باشی
می گم: یعنی چی؟
می گه : خودت ، به تنهایی ؛ جدا از مَتریالهای دورت ، مثلاً جدا از دارایی هات، جدا از شغلت، جدا ازخونه ات یا ماشینت و و و
حتی جدا از روابط اجتماعی ات، جدا از عشقت به دوست پسرت یا شوهرت یا حتی بچه ات
تو بدون اونها باز هم معنی و هویت داری و کلی ارزشمهایی تو وجدت داری که باید بهشون بها بدی...

خلاصه خیلی چیزهای دیگه گفت که فکر می کنم باید راجع بهشون فکر کنم تا بفهمم بنده خدا چی زور می زد به من بگه
اَکچولی تا همین جاش هم کلی من رو به فکر انداخت

من چی ام ؟ بدون آپارتمانم ؟، بدون لاوِ زندگی ام ؟، بدون کارم؟، بدون خانواده ام و و و
آیا بدون اینها من هنوز هویت دارم ؟ آیا من هنور وجود دارم؟ آیا هنوز در من چیزی هست که ارزش ادامه دادن ، تلاش کردن ، شاد بودن و در نهایت زندگی کردن داشته باشه؟!؟
...